۱۳۹۱-۰۹-۰۸

انجل خواب

عزیز دل‌
۳ ساله ایی و مامانی‌ سرش شلوغ... همه حرفاش رو تو دلش بهت می‌زنه و کمتر میرسه بنویسه. سعی‌ می‌کنم دوباره شروع به نوشتن کنم هرچند پراکنده. بذار کمی‌ از دیروز برات بگم، وقت خواب بود و کلی‌ کلافه و خسته بودی من داشتم دنبال یه راهی‌ میگشتم که تا جیش و مسواکت تموم شه به گریه نیفتی واسه همین جلو آینه که بودیم بهت گفتم ببین الان خوابت میاد و انجل* خواب رو سرت نشسته تو گفتی‌ کوجست مامانی‌ من گفتم تو نمیبینیش من فقط میبینمش. اصلا ایده خوبی‌ نبود چون تو به محض شنیدن این حرف تو دل کوچیکت یه وحشتی افتاد که نگو و شروع به گریه کردی که آنجل نمی‌خوای بره خونشون. من همه تلاشم رو کردم که حماقتم رو جبران کنم که بعد از نیم ساعت با دیدن چن تا کلیپ از خودت آروم گرفتی‌.
*از اونجایی که با کلمه "فرشته" خیلی‌ راحت نیستی‌ و فوری یاد مامان فرشته میفتی من مجبورم بگم انجل. حتا به خاله فرشته باید بگم خاله "ف ف"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر