امروز ازصبح که آوا رو رسوندم مهد کودک خیلی به هم ریخته و در هم بودم چیزی تو وجودم زجه میزد و همش دعا دمیکردم چیزی پیش بیاد که ناشعه بری مهد، تو ذهنم هزار بار مرور میکردم که الان رفتم اتاق رییس و درممیگم من میخوام بچهام را خودم بزرگ کنم و استعفا میدم. خلاصه وقتی رسیدیم و وجودی که تو کم گریه کردی اما من تومشین همش گریه کردم.حتا امروز که با م.ر. حرف میزدم گفتم که چه عذاب وجدانی از این موضوع دارم کئونم واسه دلداری مین گفت که این طبیعی و همه مادرها همین مشکل رو دارند.
حالا همه اینا رو گفتم که بگم وقتی که اومدم دنبالت مربیت گفت که تو یک حادثه داشتی و افتادی و لبت زخم شده من وقتی نگاه کردم دیدم انگار دندونی شکسته تازه اونم نه یک بلکه دو تا بلایی هات. یکیش مورب و یکیش افقی. دیگه دنیا تو سرم چرخ میخورد و همش گریه میکردم یک لحظه تو گریه نگام بهت افتاد دیدم که بغض میکنی و سرت رو سینهام میذاری خیلی صحنه جان سوزی بود امهر کریمیکردمگریمبند نمیومد.
بعدش هم یک راست بردمت دندونپزشکی که دکترگفت تا ۲ هفته دیگه معلوم میشه که دقیقا دندون چقدر آسیب دیده