۱۳۸۹-۰۲-۱۰

بلای هویجی

تصور کنید که میخواهید سر ساعت ۷ جائی‌ مهمونی‌ باشید و همچنین اطمینان حاصل کنید که قبل از رفتن همه چیز آوا مرتبه. همه اقلام کیف دایپر در جای خودشون هستند، آوا شکمش پره، دایپرش عوض شده، و....ساعت ۶:۱۰ یکهو بنظرتون میرسه بذار یه امتحانی کنم و ببینم آوا غذا می‌خواد یا نه (جهت اطمینان خاطر). ظرف هویج رو با قاشق برمیدارید و می‌‌آرید به سمت آوا خانوم که با لباس مکش مرگ ما مهمونی(که معمولان صورتی‌ هست) نشسته رو صندلی‌. به محض اینکه قاشق نصفه تو دهن خانوم میره نصف محتویات از قاشق میریزه رو صندلی‌ و بعد از اونجا میماله به لباس و دست آوا بعد ایشون دستش رو میماله به موهاش. نه اشتباه نکنید این آخر مصیبت نیست هنوز نصف دیگه تو دهانش هست که عطسه میکنه و نه تنها صورتش بلکه لباس مهمونی‌ شما رو هم به گند میکشه. در نظر داشته باشید که ملاط ماجرا هویج با رنگ نارنجی است. بله باور بفرمائید این مصیبت فقط با این مواد اولیه حاصل می‌شه:
۱- مامان وسواسی
۲- یک قاشق هویج
۳- یک عطسه کودک شیرین ۷ ماهه

۱۳۸۹-۰۲-۰۸

شعر دایپری

حالا که حرف شعر و شاعری شد، اینم شعری که موقع دایپر عوض کردن واسه ات میخونم:

ببینم پوپ کرده، پیف پیف پوپ کرده :D

شعر دندونی

این شعر دندونی رو تقدیم به اولین دندونت می‌کنم:

آوا دندونت کو، دندون دون دونت کو؟

۱۳۸۹-۰۲-۰۶

ارتباط معنی‌ دار

وقتی‌ که رو صندلی‌ غذا خوری میشینی‌ بعد از چند دقیقه حوصلت سر میره و دنبال بازی‌ میگردی. من هم انواع و اقسام صدا‌ها و حرکات از خودم در میارم تا سر کار خانوم سرتون گرم شه.اما خوب این هم بعد از مدتی‌ خسته کننده میشه و شما دنبال چیز جدیدی می‌‌گردی. تازگی یک سرگرمی واسه خودت پیدا کردی. دستمالی رو که من واسه تمیز کردن لب و لوچه سر کار کنار میزارم رو برمیداری و بالا میبری جلو صورت خوشگلت رو میگیری و بعدش میزنی کنار و غش میکنی‌ از خنده، یعنی‌ در واقع داری با من تتی‌ بازی میکنی‌. آخه این بازی مورد علاقه‌‌هات هست. وقتی‌ که پارچه از صورتت کنار میره اگه من با صدای بلند تتی‌ یا پ کنم تو دیگه از خنده ریسه میری. جیگر این خنده‌های الکی‌ برم...به قول بابات این اولین ارتباط معنی‌ دار که درک کردی.

۱۳۸۹-۰۲-۰۵

merry go round

روز یکشنبه فشرده ای داشتیم دخمل گلی‌. برانچ را با علی‌+مریم و علی‌+لیلا+کیان رفتیم یک رستوران ارگانیک به نام Good Earth. من از غذاش خوشم اومد. منوش چیز خارق العاده ای نبود فقط با مواد اولیه مرغوب درست شده بود. اما بابا خان زیاد خوشش نیومد. آخه عیب این سالم فروشی‌ها اینه که مقدار غذاشون کمه و مثلا به جای سیب زمینی‌ معمولی ، سیب زمینی‌ شیرین میذارن. تو هم دخمل گلی‌ بود و صبورانه تو کالسکه نشسته بودی و ما رو نگاه میکردی. البته من سعی‌ کردم چند قاشق میوه بهت بدم. بعدش تصمیم گرفتیم تو اون پاساژی که رستوران هست یه قدمی‌ بزنیم. جاش خیلی‌ چیستان بود و مغازه‌ها همش به قول اینجایی‌ها upscaleبودند.

بعد از رستوران رفتیم costco و واسه شما شیر خشک خریدیم. بعد شما رو اونجا عوض کردیم شیر هم خوردی و دوباره راه افتادیم به سمت مقصد بعدی که mall of America بود.

اونجا رفتیم به شهر بازی که وسط مال هست و واسه اولین بار شما سوار مری گو روند شدی. البته بابا بیشتر از تو هیجان داشت. بنظرام خوشت اومد. حالا بزرگتر که شدی فکر کنم همش درخواست رفتن به اینجور جاها بکنی‌.

پ.ن. من تازه فهمیدم به اینا میگن merry go round :)

۱۳۸۹-۰۲-۰۴

حیوانات

امروز شما کوچیک خانوم رو طبق معمول شنبه‌ها بردیم کتابخانه مرکزی سنت پل. برنامه این هفته آشنایی با حیوانات باغ وحش مینه سوتا بود. یکی‌ از طرف باغ وحش اومده بود با ۴ تا حیوون که به بچه‌ها معرفی‌ کنه؛ جغد شاخدار، آرمادیلو، هزار پا، و مار. اما شما آوا جون به هیچ کدومش علاقه خاصی‌ نشون ندادی. آخه مامان شما هنوز کوچیکی واسه این برنامه ها. به جاش تا تونستی‌ آواز خوندی و ب ب کردی و حواس همه رو پرت کردی.

۱۳۸۹-۰۲-۰۳

خواب و خوراک

۱- آوا چرت صبحگاهی امروز رو با مشقت زیادی زد. آخه در برابر خوابیدن تا آخرین لحظه مقاومت میکنه تا از کلافگی به گریه بیفته بعد در یک لحظه، فقط هم همون لحظه، به خواب میره. اما امان اگه اون لحظه از دست بره. داشتم می‌گفتم که به گریه افتاده بود اما من به خنده افتاده بودم چون مدل گریه کردنش عوض شده آخه همش میگفت "ب ب ب...." .

۲- آوا خانوم امروز اولین لوبیا سفیدش رو خورد. البته با گوشت کوبیده :) چشمش نزنم غذا خوردنش خیلی‌ بهتر از خوابیدنش هست.

۳- رفتیم toysrus و براش کلی‌ غذای جدید خریدیم این و‌ این و‌ این

اسم وبلاگ


فکر کنم دوباره نظرم رو عوض کردم، و اسم وبلاگ رو از "قصه‌های من و مامان" می‌خوام به "روزمره گی‌های من و آوا" تغییر بدم. زبان روایتش هم بهتره خودم باشم. لوس بازی نداریم که، من به جای خودم حرف بزنم اونم به جای خودش، به نظرم اینجوری بهتره نظم دنیا هم به هم نمیخوره. این کوچیک خانم ازش پیداست که میتونه به اندازه کافی‌ به جای خودش حرف بزنه.

۱۳۸۹-۰۲-۰۲

دندون


امروز من داشتم واسه هاله که تازه فارغ شده آشپزی می‌کردم. ته چین مرغ با آش بلغور میپختم. بعد زنگ زدم به خونشون که آدرس رو بپرسم آخه یادم رفته بود. داشتم با کیارش حرف میزدم که فسقل دستم رو گاز می‌گرفت من یه دفعه جوانه دندون رو حس کردم و کلی‌ شادمانی به پا کردم در جا پشت تلفن.

پی‌ نوشت ۱: حالا با داشتن این کوچیک خانوم آشپزی هم یه کار شاق شده، پیاز داغ گرفتن و زرشک سرخ کردن شده مشکل‌ترین کار دنیا....

پی‌ نوشت۲: فکر کنم اشتباه کردم از دیروز تا حالا هر چی‌ لثه‌های آوا رو چک می‌کنم بنظرام اون تجه دندون رو دیگه حس نمیکنم..

پی‌ نوشت ۳: خیلی‌ هم حدسم درست بود شما دندون دار شدید.اونم چه دندون دون دونی

۱۳۸۹-۰۱-۳۰

غریبی


دخمل گلی‌ من و شما امروز رفتیم بیمارستان دیدن ایلیا - یاشار پسر هاله و کیارش که پریروز به دنیا اومد. ما با هم رفتیم ناهار خریدیم بعد هم گٔل و بادکنک گرفتیم و راهی‌ بیمارستان شدیم. بیمارستان ابوت مینیاپولیس. وقتی‌ که رسیدیم تو اتاق تو خواب خواب بودی وقتی‌ که بیدار شدی اول زدی زیر گریه بعدش هم با بغض اومدی تو بغل من. فکر کنم چون دیگه کمی‌ بزرگ شدی و موقعیت تشخیص میدی، متوجه شدی که هیچی‌ اشنا نیست واسه همین گریه کردی. در هر حال بعدش اخلاقت خوب شد مثل همیشه

۱۳۸۹-۰۱-۲۸

گوش موسیقی


امروز با شما فسقل خانوم رفتیم به کتابخانه عمومی‌ سنت پل. شنبه واسه بچه‌ها یه برنامه ویژهً داره که معمولاً داستان خوانی یا خیمه شب بازیه. این هفته اجرای موسیقی‌ زنده بود که توسط دو تا گیتاریست یکی‌ زن و یکی‌ مرد اجرا میشد. خوب بچه‌ها از همه سنی‌ بودند از کوچیک به اندازه شما فینگیلی ۶ ماه تا ۶-۷ ساله. اما شما به طرز غیر منتظره‌ای از برنامه خوشت اومده بود و لذت میبردی. از یکی‌ از اجرا‌ها به قدری خوشت اومده بود که حالت هیجانی تو کاملا نظر خانوم گیتار زن رو جلب کرد. و شما به قدری جالب عکس العمل نشون دادی که بعد از تمام شدن برنامه اومد پیش من و گفت معلومه دخترت گوش موسیقی‌ داره که تو این سنّ اینجوری هوشیاره و گوش می‌کنه. مامان جون عزیزم من کلی‌ به تو فینگیل افتخار می‌کنم.
در ضمن آناهیتا و آرمان دوقلو‌های کیمیا و بهزاد هم بودن در واقع ما از طریق اونا این برنامه رو پیدا کردیم.

۱۳۸۹-۰۱-۲۷

سرخک


آوا جونم اولین مریضی ویروسیش رو گرفت، سرخک. پریروز بود که دیدم دمای بدنش خیلی‌ بالاست ۱۰۳ درجه فارنهایت بردمش پیش دکتر بالفنز که به قول مامانم یه پیرمرد هاف هافو هست. گفتش که کمی‌ گوشش متورم شده و انتیوبیوتیک آموکسیسیلین و تب بر بهش داد. دو وعدهٔ بهش آنتیوبیوتیک دادم اما متوجه شدم که بدنش دون دون قرمز زده، به نظرم رسید که نکنه حساسیت به آنتیوبیوتیک باشه زنگ زدم دکترش که خدا رو شکر نبود و به جاش یه دکتر دیگه دیدش. این یکی‌ یه خانوم مهربون بود که گفت سرخکه:( و باید تا ۲روز دیگه برطرف بشه.

راستش حالا تصمیم گرفتم دکترش رو عوض کنم و پیش این خانوم دکتر ببرمش، اولا که بنظرم خیلی با حوصله تر و مهربون تر میومد یعنی‌ وقتی‌ آوا رو معاینه کرد آوا گریه نکرد. دوما واسه خود آوا میتونه رول مدل خوبی‌ باشه که دکتر متخصصش یک زن موفقه.

بعد از دکتر رفتیم دواخونه که واسش داروهاش رو بگیریم که تو رک عینک‌ها چشمم به یک عینک ملوس عروسی‌ افتاد که دیدم راست کار آوا است. اما فسقل خانوم مهلت نمیداد که عینک رو بدیم به صندوقدار همش میگفت عینک رو بذارید دست خودم باشه. در حینی که صندوقدر داشت قیمتش رو اسکن میکرد یک گریه واکسنی سر داد که نگو. بعدش هم که به عشقش یعنی‌ عینکش رسید. کنار این دواخونه یک اسباب بازی فروشی بچه گونه هست به اسم creative kidstuff که من خیلی‌ خوشم میاد. چون اسباب بازی‌ هاش با کیفیت و آموزشی هستند. خلاصه رفتیم اونجا و یه کتاب واسه تو ماشین واسه کوچیک خردیدم. کتاب ماشین خیلی‌ با نمکه راجع به انوع پرنده‌ها و دم‌های اوناست. خلاصه که این سرخکی دو تا جایزه گرفت و برگشتیم خونه.

پی‌ نوشت : دایی افشین گفت که اگه آوا کمک می‌خواد واسه خاروندن هستش‌ها :)